قشنگترین روزهای زندگی

همین قدر که هستم و هستی و غرق نعمت خدا را سپاس 

همینقدر که دارمت هزاران سپاس ...

برای همیشه بمان عشقم ...

اینجا یادگار روزهای خوب زندگیست ... روزهای خوب با تو بودن .. روزهای ناب عاشقی ...

دوستت دارم نازنینم

هنوز هم میشود عاشقانه زیست ...

با آمدن عضو کوچولوی جدید خانواده خیلی چیزها از روال خارج شد ...

رفت و آمدهای بی امان و خستگی های حاصل از آن ...

چند روزی فراموش کردیم که چه عاشقانه هایی را پشت سر گذاشته ایم و غرق در آمدن مهمان کوچولویمان شدیم ...

ولی امروز خوشحالم با گذشت زمان خیلی چیزها به روال برگشته ...

دوباره آغوش گرم همسری تنها پناه من شده و از میان آن همه خستگی به امن ترین جای دنیای کوچکم پناه می برم ...

دوباره به یاد آوردیم که چه عاشقانه ها داشته ایم ... چه دونفره های رنگی ای پشت سر گذاشته ایم ...

دوباره به آغوش هم بازگشته ایم و دوباره عشق هم شده ایم ...

برف قشنگ کم نظیر و تلخیه خرابیه پکیج

چهارده روزگی دانیال ... دو هفته شد که من مادر شدم

درست دو هفته میگذره از روزی که دانیال تو همین ساعت ها به دنیا اومد و من مادر شدم ...

فاصله شاد بودن و نبودن

پنجشنبه همکارام محبت کرده بودن و برای دیدن دانیال اومدن ...

صبحش حال خوبی نداشتم ولی یه کم خوابیدم و بهتر شدم ...

مامان از صبح اومده بود کمک و برای دوستام شویدپلو با ماهیچه درست کرد ... 

سه تا از دوستام اومدن ، دور هم حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم و کلی روحیه ام عوض شد ، ناهار خوردن ولی من جز یه کم سوپ نتونستم چیزی بخورم ...

از روز زایمانم به این ور جز یه بار نتونستم غذا بخورم ... و تنها غذام شده بود سوپ ...

به محض اینکه دوستان از در خونه رفتن بیرون یه کم به دانیال شیر دادم و احساس ضعف کردم ...

اومدم و یه کمپوت آناناس باز کردم و آبش رو سر کشیدم ...

سرکشیدن همان و لرز همان ...

دمای اتاق 28 درجه بود ولی من زیر پتو می لرزیدم ...

تو دوره بارداریم تو دمای 19 درجه عرق می کردم ... ولی حالا !!!!!!!!!!

همسری منو برد بیمارستان نیکان و تو قسمت اورژانس بستری شدم ... دو تا سرم زدم و همچنان می لرزیدم ...

سرم که تموم شد ، همچنان می لرزیدم و تهوع و بیرون روی هم به اوضاع خرابم اضافه شد و دیگه لب به غذا نتونستم بزنم ...

تو این مدت از دل پیچه کلافه بودم و دانیال که شیر من رو میخورد از من داغون تر بود و من با دیدن درد کشیدن و تحمل دلپیچه دانیال کلافه تر میشدم و شرمنده پسرم ...

امروز یه کم بهترم و اومدم بنویسم تا تجربه ای باشه که بعد از زایمان مادر نباید از خودش غافل شه ...

مگرنه عاقبتش میشه عاقبت من که باید درد کشیدن دانیالم رو تحمل کنم

تلخ ترین لحظه های دنیا

روز  پنجشنبه که دانیالم رو تو بیمارستان بستری کردم ، حس عجیبی داشتم ... ولی خودم رو کنترل میکردم ... مادر و همسرم هم همراهم بودند و نگران تر از من ...

همین زردی چندسال پیش دخترخاله ام را امان نداد ...

هرچند میدانستم حافظ دانیال کس دیگری است ...

ولی حس بد آن روزها ... همچنان تعقیبمان میکرد و حتی با گذشت بیست سال همچنان وجودمان را می آزرد ...

دلم را گذاشتم جای دل مادرش ...

هنوز زخم بر بدن ... درد همراه و داغ بر دل ...

عجب حس غریب و نفرت انگیزی ...

به خانه که رسیدم جای خالی دانیال 3 روزه ام دلم را خون میکرد ...

دانیال را تنها یک شب در خانه در کنارم داشتم ولی انگار گم کرده ای داشتم که سالیان سال همراهم بوده...

دلم به حال مادران داغدیده لرزید ...

همسری به محض ورود دوربین رو آورد و همه عکسهایی که قبل از رفتن به بیمارستان انداخته بود رو دوره کرد ...

دووم نیاوردم ... بغضم ترکید ... تا صبح گریه کردم ... اینقدر که فردا پلکهایم ورم کرده بود ... زخم های بخیه بیشتر می سوخت ... انگار کسی روی زخم هایم نمک می پاشید ... عجب راز عجیبی دارد این خلقت ....

دلم آشوب بود  ... شب بدون دانیال ؟ حتی یک شب ...

خدایا این وابستگی ها را نادید بگیر و مارا با آنها امتحان نکن ...

خدایا تو هدیه بر من عطا کردی من هم هدیه هایت را بیمه خودت کردم ...

به حق عزیزترین های عالم محافظشان باش 

خلاصه اتفاقات تولد ...

دوشنبه 30 ام دی ماه 1392 

ساعت 21 و یازده دقیقه تولد پسر نازنینم...

ساعت ده و سی دقیقه پایان عمل ...

ساعت یازده و پانزده دقیقه انتقال به اتاق از ریکاوری ...

چهار شنبه 2 بهمن ترخیص و اولین ورود دانیالم به خانه

پنجشنبه 3 بهمن ساعت 2 بعداز ظهر اولین ویزیت پسملی در بیمارستان نیکان 

....................  ساعت 6 بعداز ظهر بستری شدن پسرم در بیمارستان نیکان به علت زردی ...

جمعه ساعت 5 بعد از ظهر ترخیص پسرم از ان آی سی یو بیمارستان نیکان


به یاد ماندنی ترین روز زندگی عاشقونه ما ...

روز دوشنبه 30 دی ماه 1392 ...

قشنگترین روز زندگیه عاشقونه من و همسری ...

بعضی لحظه ها هست که محال ممکنه از ذهنه آدمی دور شه ولی گاه گاهی مزه مزه کردنشون یه حال دیگه ای به آدم میده ...

حالا این روز برای من همین حکم رو داره ...

روزی که خدا هدیه ای از جنس نور به من اعطا کرد و طوق بندگیش رو بر گردن من محکم تر کرد ...

چنان که هر لحظه که به این آیتش نگاه میکنم با تمام وجودم شکرش میکنم و ازش میخوام که تموم بی لیاقتی های من رو نادیده بگیره ...

وقتی به صورت پسرک نگاه میکنم تمام دنیا پیش چشمم خوار و خفیف میاد و حاضر نیستم با هیچ در گرانی عوضش کنم ...

خلاصه اینکه فرزند نازنین من در تاریخ 30 ام دی ماه 1392 قدم مبارکش رو روی چشم های من و پدرش گذاشت و شد نور خونه و امید کاشونه ما ...

روز دوشنبه همسری طبق قراری که با دکتر صارم داشتیم ساعت یک و نیم از محل کارش اومد دنبال من و تا بریم بیمارستان ...

ساعت 2 و سی و پنج دقیق رسیدیم صارم ولـــــــــــــــــی دکتر صارمی جلسه داشت و با منشی مارو فرستاد داخل اتاق دکتر میرفندرسکی ...

اول دکتر میرفندرسکی معاینه کرد و بعد برای قلب جنین روی تخت خوابیدم ...

هنوز درد معاینه رو تو ناحیه شکم احساس میکردم ...

یهو صدای قلب نی نیم ضعیف شد ... دکتر لباشو جمع کرد و من با تعجب ازش پرسیدم صدای قلبش ضعیف شد ؟

یه مقدار دیگه صبر کرد و گفت نه به نظر نمیرسه ... ولی برام ان اس تی نوشت ...

این سومین ان اس تی بود که تو این هفته آخری میدادم ...

مشکلی نداشت خداروشکر ولی برای احتیاط مارو فرستاد سونوگرافی بیوفیزیکال ...

مطابق معمول پسرم تنبلی کرد و تکون نخورد ... ازم پرسیدن این عادیه ؟ گفتم والا من خیلی کم تکوناشو احساس میکنم .. یعنی از اول بارداریم همینجور بودم ...

رفتم یه دور زدم و بعد از نیم ساعت دوباره سونوگرافی ...

ولی بازم نی نی تنبل ما تکون نخورد ...

جواب سونو رو بردیم بالا پیش خانوم دکتر ...

نشون که دادیم نگران شد و گفت باید تحت نظر باشی اگه تا فردا همینجور موند که ختم حاملگی و اگه تغییر کرد فردا که فردا مرخص ...

غم دلم رو گرفت ... از بستری متنفرم چون اول از همه باید با همسری کلنجار برم که بره سرکار ...

هرچی به دکترم اصرار کردیم قبول نکرد از خیر بستری بگذره ...

منم گفتم پس اول میریم خونه مامان همسری و بعد آخر شب میریم برای بستری ...

یک ساعت کمتر هم برام یک ساعت بود ...

رفتیم خونه مامان همسری که دیدیم رفتن برای شیمی درمانی ...

همسری رو فرستادم بره آرایشگاه ، رفت و من و خواهر همسری تو خونه بودیم ...

یک ساعتی گذشت که همسری زنگ زد و گفت خانوم دکتر تماس گرفته و گفته که بیا برای سزارین ...

.

واااااااااااااای خدای من ...

بدو بدو رفتیم بیمارستان ، با هزار کلک خواهرهمسری رو راضی کردم که همرام نیاد ...

تا رفتم تو مطب خانوم دکتر گفت ، بدو برو اتاق زایمان و همسری رو هم بفرست پذیرش ...

از خوشحالی رو پام بند نبودم ... پایان یک هفته بی خوابی و استرس ...

ظاهراً از سونوگرافی زنگ زده بودن که بگید بیاد برای ختم حاملگی ... ما اشتباه کردیم ختم رو اعلام نکردیم ...

خلاصه با رویان تماس گرفتیم و چند دقیقه ای نکشید تا کارشناس رویان اومد ...

من رفته بودم تو یه اتاق قبل عمل و از اونجا با وایبر با دوستام در ارتباط بودم و بهشون اعلام کردم که من تو اتاق زایمانم ...

دکتر بیهوشی اومد و ازم پرسید بیهوشی یا بی حسی ؟ ...

با اطمینان گفتم بی حسی ...

اصلاً استرس نداشتم ... همسری هم پشت در اتاق عمل بود و میتونستم تا قبل از شروع عمل با ایما و اشاره باهاش حرف بزنم ...


عمل شروع شد متخصص بیهوشی بعد از تزریق تو نخاعم گفت هروقت پاهات داغ شد بهم بگو ... همون لحظه پاهام داغ شد و دیگه نتونستم تکونش بدم ...

اول یه حس عجیبی داشتم ... دیگه احساس میکردم که پشیمونم از بی حسی ...

تو پاهام احساس خستگی میکردم ولی توان تکون دادنشون رو نداشتم و کلافه شده بودم ...

تو همین فکرا بودم که دیدم همسری اومد تو نی نی رو دادن برای شستشو ... و بعد هم همسری بندناف رو برید و این جوری بود که آقا دانیال ما ساعت 21 و یازده دقیقه چشمهای قشنگش رو به روی دنیا باز کرد ...

یکشنبه میلاد حضرت رسول ...

یکشنبه صبح با همسری از خواب بیدار شدیم و رفتیم ماشین رو تحویل دادیم صافکاری ...

همسری گفت همین امروز باید بریم بیمارستان صارم ... بالاخره تو تعطیلی هم بیمارستان بی صاحب نیست که ...

بالاخره یکی هست که جواب من رو بده تا تو مجبور نباشی تا فردا صبر کنی و حرص بخوری ...

خلاصه رفتیم و ما رو ارجاع دادن به سوپروایزر ...

خانوم مهربون و محترمی بود ... حرفامون رو کامل شنید و گفت من امشب به آقای دکتر صارمی انتقال میدم شما هم اگه دوست داشتید فردا تشریف بیارید و ایشون استقبال میکنن از انتقادتون ...

و آخر سر یه برگه دادن که موضوع رو کتبی برای آقای دکتر بنویسیم ...

همسری برگه رو گرفت و شروع کرد جناب آقای دکتر صارم ...

که بیرون رو نگاه کردیم و دیدیم دکتر صارمی دارن از کنار دفتر مدیریت رد میشه ...

با همسری بدو بدو رفتیم بیرون و ازش خواستیم چند دقیقه ای وقتش رو به ما بده ...

کل ماجرا رو براش تعریف کردم و با سعه صدر گوش داد ...

و بهم گفت که حتی اگر خیلی بدتر از این هم بود حق با تو بود ...

بهش گفتم دکتر مصدق گفته اس ام اسی ویزیت میشی ....

عصبی شد و گفت این تو قاموسه من نمیگنجه ...

این حرف معنی نداره و کاملا حق با شماس ...

و گفت اگه دوست داشتی من میتونم عملت کنم و من گفتم که نه همینقدر که به حرفام گوش کردید و آرومم کردید ممنونم و فقط برام کافیه که دکترم رو به خانوم دکتر میرفندرسکی تغییر بدم ...

گفت فردا بیا تا دستت رو بذارم تو دست خانوم دکتر میرفندرسکی ...

فردا ساعت 2 و نیم اینجا باش ...

..

.

ادامه مطلب .....

به یاد ماندنی ترین روز زندگی دو نفره ما 

اتفاقات هفته ای که گذشت ... هفته پرماجرا

در پی ترشحی که تو پست قبل نوشتم داشتم و رفتیم اورژانس ، جمعه هفته پیش رو در کمال استرس گذروندم و دوباره با یک اس ام اس به دکتر حمیرا مصدق التماس کردم که جواب اس ام اس من رو بدید ...

من ترشح خونی دارم و خیلی میترسم و از اونجایی که اورژانس هیچ کار مفیدی برام انجام نداده دیگه قصد ندارم برم اورژانس ، لطفاً راهنمایی کنید ، به امید اینکه جوابمو بده و بگه بیا کلینیک ... 

راستش تو جلسه قبلی ویزیت که رفته بودم خانوم دکتر به منشیش گفت دیگه هرکی بی نوبت اومد پذیرشش نکنید ..

خلاصه اس ام اس زدم و هرچی صبر کردم جوابی نیومد ...

تا شنبه ...

شنبه صبح از خواب بیدار شدم و زنگ زدم نوبت دهی بیمارستان صارم و ازشون خواستم که اگه امکانش هست دکترم رو عوض کنن ...

دلیل رو جویا شدن و گفتم من مشکل دارم ولی هرچی اس ام اس میدم خانوم دکتر جواب نمیده ...

ولی نوبت دهی اینقدر گفتن خانوم دکتر مصدق از بهترین پزشکای این بیمارستانه و همه دلشون میخواد با ایشون باشن و شما که هفته دیگه نوبت عمل داری ترجیحاً دیگه الان اینکارو نکن ...

امروز هم اگه مشکل داری بیا بیمارستان عصری دکتر هست ...

گفتم لطفاً به من یه وقت بدید که نپذیرفتن و گفتن شما چون ماه آخر هستی میتونی بدون وقت بیای ...

من هم که حرف جلسه پیش دکتر تو ذهنم بود گفتم تا دوشنبه صبر میکنم و بعد میرم برای آخرین ویزیت ...

داخل پرانتز باید بگم یکشنبه هفته پیشش که برای ویزیت رفته بودم و پذیرش شدم برای آخرین نوبت ویزیتم از نوبت دهی به صورت حضوری وقت گرفتم و اول قرار شد روز شنبه قبل از میلاد حضرت رسول برم که بعد از اینکه دیدم سونوگرافی صارم وقت سونو نمیده دوباره به نوبت دهی مراجعه کردم و نوبتم رو به دوشنبه تغییر دادم ...

خلاصه اینکه اگه وقتم رو عوض نکرده بودم روز شنبه که احتیاج به دکتر داشتم میتونستم برم ...

بهرحال روز شنبه صبح نوبت دهی گفت که امروز خانوم دکتر مصدق تماس گرفتن که نیان بیمارستان ولی ما قبول نکردیم و گفتیم که خیلی مریض دارید و حتماً باید تشریف بیارید ...

این گذشت و من تصمیم گرفتم برم سونوگرافی که برای دوشنبه آماده باشه ...

رفتم سونو و برگشتم که یه کم استراحت کنم ...

حدود ساعت 7 بود ... از شدت درد دراز کشیده بودم و همسری هم داشت آشپزی میکرد ...

گوشی موبایلم زنگ زد ...

از بیمارستان صارم بود ...

گوشی رو برداشتم دیدم یه خانومی از بیمارستان صارم به اسم خانوم اکبری تماس گرفته و میگه مگه شما امروز وقت نداشتید ؟

تعجب کردم گفتم نه من وقت نداشتم ، وقت من دوشنبه اس ...

ولی از صحبتاش متوجه شدم که یه اشتباهی تو سیستم وقت دهی رخ داده ... هی میگفت ما امروز به نام شما یه وقت داریم که با شماره موبایل شما ثبت شده ...

گفتم خانوم من وقتم اول روز شنبه بود ولی بعد تغییرش دادم به دوشنبه ... حالا چی شده ؟ مشکلی پیش اومده ؟

گفت بله ...

خانوم دکتر گفتن بهتون بگم چرا وقت امروزتون رو نیومدید ؟ شما اس ام اسی  ویزیت می شید ؟ ایشون گفتن دیگه نیاید ... من شمارو ویزیت نمیکنم ...

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من ...

من شنبه وقت زایمان دارم ... یعنی چی ؟ گفت بهرحال این پیغام خانوم دکتر مصدقه ...

نفهمیدم چه جوری گوشی رو قطع کردم ...

همین طور هق هق گریه میکردم ...

همسری از آشپزخونه دوئید بیرون و به زور با هق هق براش توضیح دادم که من برای شنبه وقت داشتم و وقتمو عوض کردم و الان زنگ زدن اینطوری میگن ...

همسری زنگ زد با خانوم اکبری صحبت کرد و بهش گفت این چه طرز برخورد با یه خانومه پابه ماهه ؟ همسر من هفته آخره و استرس با توجه به وضعیتش براش خطر داره ...

خلاصه گفت خانوم من دوشنبه وقت داشته و خداروشکر چون حضوری بوده از مسئول وقت دهی دست نوشته داره که روز دوشنبه 30 دی ساعت 16 با دکتر مصدق وقت داشته و در هر صورت شما حق نداشتید باهاش اینطوری برخورد کنید ... 

خانوم اکبری تو سیستم چک کرد و گفت حق با شماس نوبت دهی یه نوبت هم برای روز دوشنبه ثبت کرده و این نوبت امروز رو حذف نکرده ...

همسری بهش گفت پس اول اینکه به خانوم دکتر بگید اشتباه از جانب بیمارستان بوده و بعد هم لطف کنید یه وقت از یه پزشک دیگه به همسر من بدید که دیگه همسر من نمیخواد این خانوم رو ببینه و بعد هم وصل کنید با خانوم دکتر صحبت کنم ...

خانوم اکبری عذرخواهی کرد و یه وقت برای روز بعد از خانوم دکتر میرفندرسکی بهم داد و بعد گفت اجازه بدید به خانوم دکتر توضیح بدم که اشتباه شده و با یه تأخیری وصل کرد برای خانوم دکتر...

خانم دکتر مصدق گوشی رو برداشت و همسری تلفن رو گذاشته بود رو اسپیکر ...

اومد بهش توضیح بده که دید دکتر داره از در و دیوار و چراغونی 22 بهمن پارسال حرف میزنه ...

تلفن رو ازش گرفتم گفتم سلام خانوم دکتر ...

که دکتر مصدق گفت ؛ خانوم .... من وقت ندارم و صحبتی با شما ندارم ...

داشتم شاخ درمیاوردم ...

این همون دکتر مصدقه که هفته پیش یکشنبه کلی ازم تعریف کرد و گفت که چقدر مدل جدید موهام بهم میاد و چقدر هندونه داد زیر بغلم !!!!!!!!!!

باورم نمیشد ...

تلفن رو که قطع کرد های های گریه میکردم ...

نه بخاطر اینکه قحطی دکتر اومده باشه ... نه .... بخاطر اینکه حتی اجازه نداد حرفمو بزنم و مثل کولیا باهام دعوا کرد ...

همسری اومد و بغلم کرد و کلی قربون صدقه و گفت فردا که میلاد حضرت رسوله ...

من دوشنبه سرکار نمیرم تا باهم بریم بیمارستان پیش دکتر صارم تا ببینم این خانومه به اصطلاح دکتر این چه کاری بوده کرده ؟؟؟

چه جوری به خودش اجازه داده با عشقه من که نی نی تو دلشه اینجوری رفتار کنه ...

و کلی سعی کرد تا آرومم کنه ...

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

از اینکه همسری به این گلی و ماهی دارم ازت به اندازه دنیا سپاسگزارم ....

.

ادامه مطلب بدک نیست بخونید ....

بانک بند ناف رویان

شب قبل که تو اورژانس بودیم همسری زنگ زد به معاون شعبه و گفت که احتمالاً خانومم فردا زایمان میکنه و من نمیام ... ولی بعد از کنسل شدنش بهش گفتم اجازه نمیدم مرخصیهاتو حروم کنی ... فقط یه کم زودتر بیا بریم برای رویان ...

خلاصه همسری اومد و تا شب کلی کار مفید انجام دادیم ...

اول رفتیم رویان و قرارداد بندناف رو بستیم .. بعد رفتیم از مؤسسه که از هرجایی پول نمیداد چون عضو شتاب نبود پول گرفتیم و بعد رفتیم آتلیه و 9 تا عکس انتخاب کردیم که قرار شد سایز 20 در 25 بشه 225 تومن ... بعد هم رفتیم دنبال بابای همسری که میخواست بره آمپول تو زانوش بزنه ...

با مترو اومده بود ... میگفت حوصله ترافیک ندارم ... از شهرک غرب تا چهارراه پاسداران آخه کی با مترو میره شریف بعد میره قلهک پیاده میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه رفتیم دم مترو شریعتی سوارش کردیم البته با نیم ساعت معطلی ...

بعد هم تو یه ترافیکه خفن رفتیم 4 راه پاسداران ... قسمت غمناکه قضیه این بود که تازه بعد از ساعت 8 که کار تزریقش تموم میشد باید میرسوندیمش شهرک غرب اونم از همت شرق به غرب ...

خلاصه رسوندیم و رفتیم خونه مامان همسری ... مثل همیشه خوب بودن خداروشکر و ساعت ده و نیم برگشتیم خونه دیگه تا صبح از درد به خودم پیچیدم ...

ولی تا کار بابا تموم شه ما رفتیم تهیه غذای جوان سر بهارستان یکم  ... همون کوچه ای که توش برای جشن عقدم  بابا ویلا اجاره کرده بود کلی یاد اون روز افتادیم ... رستوران هم که نبود و جای نشستن نداشت ... سر همون کوچه نشستیم و تو ماشین غذامونو خوردیم ... میدونم که این هم شد یه خاطره ... پس دوسش دارم 

اورژانس صارم


ادامه نوشته

آقای همسر و دیدار هفتگی با خانواده اش

دیروز دوشنبه بود و طبق معمول همسری زودتر از محل کارش بیرون اومد و مثل همیشه به اصرار من برای سرزدن به خونواده اش رفت .. اتفاقاً دیروز ماشین من رو برده بود ...

نگفت چرا میبره ولی برد...

شب که زنگ زدم کجایی ؟ گفت تو راهم دارم میام ولی خیلی هول هولی حرف می زد ...

امیر همیشگی من نبود ... فقط میخواست گوشی رو قطع کنه ...

بهش اس ام اس دادم که مثل همیشه نبودی یا ماشینم خراب شده یا تصادف کردی ...

دوباره بهش زنگ زدم .. اینبار مسلط تر بود ..

گفت نه قربونت بشم چیزی نشده الکی خودتو نگران میکنی ...

بهش گفتم سعی کن به من دروغ نگی ...

گفت دروغ نمیگم بیام همه چیزو برات تعریف میکنم ... گفتم پس یه چیزی شده ... ولی کشش ندادم و قطع کردم ... دوباره زنگ زد گفت یه تصادف کوچولو کردم ، اولش دلم گرفت ، آخه ماشینمو خیلی دوست دارم  ... 

ولی همین که ماشین خراب نشده بود و تو این سرما اسیر درست کردنش نبود دلم خوش شد...

من خونه بابا بودم ، بهش گفتم بالا نیا من میام بریم خونه ...

زنگ زد ، رفتم پایین ...

اومد دم در خونه بابا و بغلم کرد ... فکر کرده بود اگه بفهمم گریه میکنم ...

هی زل زده بود تو چشام میگفت گریه کردی ؟

( این داستان داره آخه ) 

گفتم نه چرا گریه کنم فدای سرت ...

باورش نمیشد ... هرچند بگذریم ته ته دلم ناراحت بودم ... ولی برام جالب بود جمله اش رو اینجوری شروع کرد ...

ببین برده بودمش کارواش ، میخواستم خوشحالت کنم ...

منم که حساااااااااااااااااااس ... گفتم فدای سرت من اینجوریم خوشحالم 

ولی از شما چه پنهون ساعت 12 رفتیم بخوابیم اولش همسری هی سعی میکرد توجیه کنه ... بهش گفتم آدم موقع خواب به چیزای خوب فکر میکنه که دیدم خروپفش رفت هوا ...

هرکاری کردم خوابم نبرد و اومدم تا 3 پای نت و درددل با دوستان ...

و دوباره امروز با صدای همیشگی زنگ تلفن همسری بیدار شدم و روز از نو و روزی از نو


پاورقی:

تو دوره دوستیم یادم نمیره آبان 90 بود ...

اولین برف پاییزی اومده بود ... بی اغراق میگم قشنگترین برفی که تو عمرم دیده بودم ...

من قراره کوه با دوستام داشتم برای کلکچال ...

قرارمون دمه درب پارک بود ...

همسری پیشنهاد داد با من بیاد ... ولی همین که همدیگه رو دیدیم مسیر عوض شد و رفتیم سرمقدس اردبیلی تو ولیعصر و کله پاچه حسابی خوردیم ...

بعدش هم که دیگه تصمیم گرفتیم بریم کوه دیگه خیلی سنگین شده بودیم ... قدم زنون راه افتادیم و رفتیم اول کلکچال ...

این برف اینقدر زودهنگام بود که برگارو غافلگیر کرده بود طوری که برگها روی برف جاخوش کرده بودن ...

اون روز خیلی به ما خوش گذشت ...

امـــــــــــــــــــــــــا وقتی برگشتیم یه از خدا بیخبری زده بود به ماشینم و رفته بود ...

منم که اون زمانا دغدغه ام رنگ ماشینمو خوردگی و مدلش بود و تازه چندماهی بود که ماشین قبلیم رو به خاطر تصادفات و صافکاری های متعدد ( هرچند که اونم از کمپانی گرفته بودم ) رو با کلی ضرر رد کرده بودم و ماشین جدید رو با یه تفاوت چند میلیونی خریده بودم ... همون جا زدم زیر گریه ...

و همسری حالش گرفته از اینکه پایان اون روز قشنگ به این تلخی رسید ...

ولی دیگه از ذهن همسری پاک نمیشه ...

دیشب فهمیدم که اینقدر بزرگ شدم که عشق رو به خاطر مسائل جزی نرنجونم اتفاقی که اگه دو سه سال پیش میتونست دنیا رو روی سرم خراب کنه ، دیشب با درنظر گرفتن مصلحت و اینکه عشق بالاتر از این چیزهاس اونقدر به همم نریخت که عنان از کف بدم و همسری رو دعوا کنم ...

.

شاید هم بشه گفت که این فقط معجزه عشقه یا زمان ...

دلم میخواد فقط از عاشقونه هام بنویسم

این روزها همسری که خوابیده چشم میدوزم به صورت معصومش که اصلاً انگار نه انگار یه مرد کنارمه ...

انگار یه فرشته ، یه موجود پاک و معصوم کنارم خوابیده ...

خوابی عمیق ... عمقی که ذره ای از خستگیش رو هم نمیتونه جبران کنه ...

و از اون عاشقونه تر اینکه با همین خواب عمیق ، سخت هوشیاره و با کوچیکترین تکون من چشماشو باز میکنه و سعی میکنه مثل یه مادر اوضاع رو مرتب کنه ...

این روزها بیشتر از هرزمان دیگه ای زحمت روزانه هام به دوش همسری می افته ...

اعتراف میکنم از اول هم من یک کدبانو نبوده ام ...

ولی این روزها همان خرده کارهایی هم که از عهده ام بر میومد به دوش همسری افتاده و اون چه بی ادعا و چه بی منت ، همه رو با جون دل به دوش میکشه و من از همیشه شرمنده تر ...

یادمه خونه پدری ، مادرم در ناز کشیدن بی همتا بود و هرکاری میکرد بی ادعا بود ...

همیشه نگران بود که اگر روزی به خانه بخت رفتم ، همسرم این دردانه بازی ها را تاب نیاورد ...

بی خبر از آنکه همسری خواهم داشت به همان لطافت و عشق ...

همسری بی بدیل که در خواب هم نمیدیدمش ....

و هرچه به گذشته برمیگردم نمیفهمم من چه کردم که لایق این همه لطف الهی قرار گرفتم ...

دو روز پیش به عادت همیشگی ، بوسه های گرمش رو روی دستام احساس کردم ...

همسری هروقت از خواب بیدار میشه من رو غرق بوسه میکنه ...

بدون توجه به اینکه بیدار باشم یا خواب ...

که در نهایت خواب هم که باشم بیدار میشوم ....

ولی دو روز پیش چشمهایم را که باز کردم دیدم همچنان که دستهام رو کنار لبش گرفته ، داره برای زایمانم دعا میکنه ... برای سلامتیم ... برای اینکه اول من سالم باشم و بعد پسرم ...

چشمام رو که باز کردم صدای اذون به گوشم رسید و همسری به چشمام چشم دوخت و گفت ببین داره اذون میده ... و دوباره شروع کرد به دعا کردن ...

یه لحظه به خودم اومدم و پیش خودم به این فکر میکردم که چقدر خوشبختم ...

چقدر خوشبختم که همسری دارم به لطافت همه گلبرگ های گلستان ...

خدایا خوشبختی ام را استمرار ببخش و طعم شیرینش را به کام همه بندگانت بچشان ...

الهـــــــــــــــــــــــــــــــی آمیـــــــــــــــــــــــــن

پرواز خیال

شبها که بیخوابی امانم را می برد ، با اشتیاق برگهای باران خورده و غبار را از روی خاطراتم کنار میزنم ... اندکی خاک گرفته ... 

بوی خاکش را دوست دارم ... 

سوار بر اسب خیال میشوم و به آینده پرواز میکنم ...

پسرکم را در آغوش دارم ... نوازشش میکنم ... همچنان که در آینده سیر میکنم ، 

آن دورها گذشته هم به چشم میخورد ...

گذشته زیبای من ... روزهای نه چندان دور ... دل نمیکنم ... چشم دوخته ام ... عجب سخت است دل کندن ...

و چه آسان است دل بستن ...


برای من دنیا اگر رنگی دارد به عشق توست ...

برای من همه زیبایی های دنیا با نام تو معنا میشود ...

برای من یکی شدن زیباترین مقوله عالم است ..

نامش را هرچه میخواهی بگذار ... عقد ، ازدواج ، من میگویم یکی شدن من و تو ...

برای من یکی شدن با تو یعنی بزرگترین نعمت زندگی ...

از هیچ چیزی به اندازه نبودنت زجر نمیکشم ...

نمیخواهم بر زبان آورم این کابوس تلخ را ...

خدایا یاریم کن که هرگز خطایی نکنم که مستحق همچنین عذابی باشم ...

روزی که در دل تو جا نداشته باشم ، زندگی بی ارزش ترین دارایی ام خواهد بود ...

خدایا توان هر مصیبتی را دارم جز این ...

جز اینکه جایم در گوشه ذهنش کمرنگ شود و احیاناً تنگ ...

من همه دنیا را ...

آسمان را ، زندگی را ، همه و همه را با او میخواهم ...

مباد روزی از عمرم که غیر از این باشد ...

نازنینم عاشقانه دوستت دارم ....

این روزهای من و کودک درونم

از آخرین باری که ویزیت شدم چندروزی میگذره ، ولی نمیدونم این استرس ناگهانی بودن تولدش کی میخواد دست از سرم برداره ...

یکشنبه که وقت دکتر داشتم ، بعد از معاینه دکتر گفت خوبه ، میبینم که نی نی چرخیده ... گفت قلبش دیگه زیر ناف حس میشه ...

تعجب کردم و ازش پرسیدم پس این قسمتی که سفته مگه سر نی نی نیست ؟ 

گفت ؛ چیکار داری بچه مو همه چیش خوبه ... اینم سرش نیست و باسنشه ...

میدونستم که اینطور نیست ... اصرار منو که دید گفت بریم برای سونو و وقتی رفتیم دید ، ای داد بیداد این نی نی ما هنوز بریچه و سر خورده پایین ...

خلاصه فکر میکنم احتمال زایمان زودرس رو داد ولی برای اینکه استرس نگیرم چیزی نگفت ...

گفت اگه یه وقت با درد اومدی اورژانس بگو اوضاع اینجوریه که فوری به من زنگ بزنن ..

از اون روز ساک بیمارستان رو بستم ، و هر لحظه منتظرم که با درد برم اورژانس ...

با اینکه اگه الان نی نیم به دنیا بیاد نارس حساب میشه ولی غم ندارم چون سپردمش به خدا ...

میدونم که مثل همه لحظه های زندگی پشت سر من و کودک درونمه ...

میدونم که تا اون نخواد برگی از درخت نمی افته ...

اینو من با تموم وجودم حس کردم ...

روزی که خیلی خیلی اتفاقی و برای سرگرمی سونو کردم و متوجه شدم طول سرویکسم کوتاه شده ، روزی که دهانه رحمم دو سانت باز شده بود ... و اگه خدا به دلم نمینداخت که سونوگرافی کنم الان فرزندم نبود ...

پس خدایی که اون رو به من هدیه داده خودش حافظشه و بی اینکه من ازش بخوام محافظ فرزندمه ...

خدای بزرگم ازت بی نهایت سپاسگزارم و خودم و همه هدایایی که در طول عمرم ازت گرفتم رو به خودت میسپارم

عمرت یلدایی

این شب یلدا دومین شب یلدایی بود که کنار تو بودم ...

هرچند جز تو دیگران هم کنارم بودند ولی من چون همیشه غرق داشتن تو ...

غرق لذت با تو بودن ...

هرچند نمی دونم توجه و عشقی که به من داشتی رو به حساب خودم بزنم یا موجود نحیفی که تو وجودم داره شکل میگیره ... بهرحال شیرینیش رو با تموم وجودم دوست دارم...

دلم می خواد برای همه عمرم کنار تو باشم...

پس از معبودم میخوام که عمرت رو یلدایی و دلت رو دریایی کنه ...

همسر نازنینم عاشقتم

برای من زندگی یعنی تو ...

برای من خیلی واژه ها با تو معنا میشوند ...

برای من زندگی یعنی تو 

برای من عشق یعنی تو 

برای من بودن یعنی تو 

و برای من ماندن یعنی تو ...


هربار با کلی عشق و انرژی میام اینجا و تو این کنج خلوت خودم مینویسم ...

از تو می نویسم ، برای تو مینویسم ... به عشق تو مینویسم ...

مینویسم به عشق فرداهای نه چندان دور ...

برای روزهایی که شاید با آمدن عضو کوچک خانواده دونفره مان ، جایگاه من در گوشه ذهنت کمرنگتر شود ... برای روزی که شاید عشق فرزندمان از یادمان ببرد که چه عاشقانه همدیگر را میپرستیدیم ...

و این کابوس روزها و شبهای من است ، کابوسی که شیرینی این روزهای مرا بر کامم تلخ میکند ...

و شاید چیزی که انتظار این روزها را برایم آسان میکند ولعی است که برای عشق با تو بودن در وجودم شعله میکشد ..

دلم میخواهد تک تک این لحظه ها را با تمام وجودم ببلعم که شاید دیگر فرصت چشیدنشان به این شیرینی را نیابم ...

شاید من تنها مادری باشم که به فرزندش رشک می ورزد ...

ولی این در من به اختیار من نیست .. تحت اختیار من نیست ... من گدای با تو بودنم ، من گدای معشوق تو بودنم و چه سخاوتمندانه تا امروز این نیازم را پاسخ گفتی ...

.

عجیب عاشق توام ...

و عجیبتر عاشق خدایی که تو را بر من هدیه کرد ...

نازنینم من هرکه باشم و مادر هرچند فرزند ، عشق تو جای والاتری دارد در نظرم ... اینقدر که دیوانه یک لحظه با تو بودنم ...

این روزها که خواب راحت ندارم ، هربار که به بهانه ای بیدارم می کنی ... هربار که با بوسه ات از خواب می پرم ... هر بار که گرمای نفست را روی گونه هایم حس میکنم حاضرم هرگز خواب را به چشمانم راه ندهم تا این لحظه های بی بدیل را ببلعم ...

نازنینم ... همسر مهربانم ... عزیزتر از جانم ... عشقم ... روحم .... عمرم ... بودن تو نابترین لحظه های زندگی من است ... 

عاشقانه دوستت دارم

فصل جدید زندگی عاشقونه ما ....

انگار هرچی روزها بیشتر میگذرن ، زندگی به سمت شروع فصل جدیدش پیش میره ...

و این فصل جدید برای من ، با یه نشونه شروع میشه ... با یه نشونه که ثمره عشقمونه ...

ثمره عشق سه ساله مون و زندگی یک سال و اندی ...

ولی دیر یا زود باید باور کنیم که این یک شوخی نیست و شروعی در پیش است ...

سخت یا آسان نمی دانم ، ولــــــــــــــــــــــــــــــــــــی امیدوارم خیر باشد ....

امروز تخت و کمد دردونه مون رسید و مامانم زحمت کشید و اتاقش رو چید و آماده کرد ...

الهی که مادر و پدرم که با این اوضاع اینقدر زحمت تهیه سیسمونی رو کشیدن سالیان سال با سلامتی کنار نوه نانازشون لذت زندگی رو ببرن .. الهی آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین

امروز وقت دکتر داشتم ...

افتخار عبور از اتوبان طبقاتی صدر رو داشتم ... خدا نصیب نکنه الهی ... کلی تو ترافیکه طبقه دوم موندم و با تأخیر رسیدم ...

نی نیم ، سالم بود خدارو شکرررررررررررررررر با وزن یک و نیم کیلو ...

فداش بشم الهــــــــــــی

هزینه های زایمان در بیمارستان صارم در سال 1392 به ریال ( تاریخ اعتبار : تیر 1393 )

نوع اتاق

هزینه یک شب اتاق

هزینه نیم روز اتاق

خصوصی

3,915,000

1,957,000

همراه خصوصی

1,400,000

700,000

دوتخته

3,045,000

1,522,000

همراه دو تخته

1,100,000

550,000

لوکس + همراه

5,784,800

2,892,000

وی آی پی + همراه

6,700,000

3,350,000

ان آی سی یو

 اقدامات

7,830,000

4,000,000

 

انکوباتور

اقدامات

2,175,000

2,500,000

 

تخت نوزاد سالم

1,523,000

 




http://nassim-e-bahar.blogfa.com/post-256.aspx
ادامه نوشته

چقدر دلم میگیره وقتی ...

یه وقتایی هست با اینکه با تموم وجودت احساس میکنی خوشبختی وقتی به خونه دوستات سر میزنی و می بینی غمگینن دیگه هیچی بهت نمیچسبه ، حتی اون همه خوشبختی که داری برای خودت مزه مزه میکنی ...

خیلی پیش میاد به وبلاگ دوستام سر میزنم و دلم میگیره ... اصلاً نمیدونم چرا اینقدر دنیا بد شده ...

چرا اینقدر بچه هامون رو بد تربیت میکنیم که به خودشون اجازه میدن برن و یه زندگی رو به تباهی بکشن ...

چرا اینقدر به بچه هامون دوست داشتن و تعهد رو یاد نمیدیم که این حق رو به خودشون میدن و حق خوشبخت زندگی کردن رو از دیگران سلب میکنن ...

خدایا کمکم کن پسرم رو خوب تربیت کنم تا روزی عامل به تباهی کشوندن زندگی نهال زندگی دیگران نباشه ...

خدایا این شانس رو به من بده که تو جایگاه امروز مادرهمسرم قرار بگیرم و بتونم اینقدر خردمندانه با همسر فرزندم برخورد کنم و همواره برای خودم احترام قائل باشم و برای سرنوشت فرزند شخص دیگری که امروز خونواده اش به اندازه من برای اومدنش دارن زجر میکشن و لحظه هارو میشمرن و براش زحمت میکشن ...

خدایا کمکم کن که هرگز وجدانم رو زیرپام نذارم و با زندگی هیچ دختری و با احساساتش بازی نکنم و حاصل تربیت من خوب به یاد داشته باشه که عاشق باشه ، متعهد باشه ، وفادار باشه ، و به جنس زن احترام بگذاره و به احساساتش ...

خدایا یارم باش تا مادر خوبی باشم

.

پی نوشت : 

چرا هرچی وبلاگ که در مورد دوست داشتنه مربوط به دوران دوستیه و نه حتی نامزدی ... این یعنی فاجعه .... تاوقتی با هم دوستیم که هیچ ... وقتی که میریم زیر یه سقف قدر بودن همدیگه رو نمیدونیم ... حیف از این لحظه های قشنگ که اینجوری میسپریمشون به دست باد ... حیف از سعی ای که میشه برای یه زندگی بهتر انجام داد و نمیدن ... حیــــــــــــــف

.

نکته قابل توجه برای دخترای مجرد اینکه به آقا پسرایی که خونواده خوبی ندارن دل نبندن .. نگن با خونواده اش که نمیخوایم زندگی کنیم ... به خدا خیلی مهمه ... خیلـــــــــــــــــــــــــــــی

آهسته و پیوسته عشقت به دل نشسته ....

حالا دیگه میتونم به جرئت بگم دونه کنجد من یک کیلو نیمی وزن داره و فکر کردن به اومدنش من رو به اوج ابرا میبره...

پنجشنبه شب که با تکون نخوردنش من و همسری رو گذاشته بود سر کار و اشک جفتمون رو داشت درمی آورد که یهو دلش به رحم اومد و یه وولی زد و ما رو از لگداش بهره مند ساخت ...

.

وقتی وول زد همسری چشماش پر اشک بود و در گوشم گفت ؛ بدجوری بهش عادت کردم ...

الهــــــــــــــــــی دورت بگردم بابایی مهربون ...

این جوجه فسقلی ما آهسته و پیوسته عشقش رو تو دل ما نشونده

الهی که صدساله بشه فرشته کوچولوی ما

بی تو هرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــز

اینجا تنها جاییه که آدم میتونه خودش باشه ...

چون حداقل خیلی ها هستن که آدم رو نمی شناسن و میتونی از ته دلت بنویسی ، اگه شادی این کلبه رو غرق شادی کنی و اگه غمگینی ، مملو از غم ...

شاید هیچ چیز تو دنیای امروز که همه دارن برای هم فیلم بازی میکنن به سادگی این دنیای مجازی نتونه همدم آدم باشه ...

چقدر امروز دلم گرفته ..

همسری یک ساعتی تأخیر داره برای تست سیستم بانکیشون و من از صبح یک روانی تمام عیار ...

دلم نمیخواد از جام تکون بخورم ، نشستم و ثانیه هارو میشمارم ، دیگه این روزها انگیزه دنبال کردن عقربه های ساعت هم با من یکی شده ...

میدوند تا موعد آمدن همسری هم برسد ..

عجب دنیای غریبی است ، پدر و مادری که عمری همه کسم بودند از صبح برای اینکه تنها نباشم کنارم هستند ولی غم نبودن همسری مدام دارکوبی شده و بر روح و روانم نقش میکند ...

خدای بزرگ من ، یگانه معبودم ، به یگانگی و کمال و جلال و شکوه ات قسمت میدهم که دمی بی همسری زنده نمانم ... 

الهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

.

همسری ، نازنینم ، عشقم و معشوق زمینی تک تک لحظه های با تو بودن را با تمام وجودم می بلعم ...

الهـــــــــــــــــی که عمر نوح داشته باشی و همیشه سایه ات بالای سر من ...

الهی که خدای مهربون یکی مثل تو رو نصیب همه کسایی کنه به دنبال نیمه گمشده اشون می گردن ...

با تموم وجودم عاشقتم نازنینم

راستی این روزا ، این چند جمله بدجوری ذهنمو مشغول کرده

هدیه تهرانی:

  روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن... ممکنه دوباره تکرار نشه... آدم وقتی تو سن‌ و سال توئه فکر می‌کنه همیشه براش پیش می‌یاد... باید ده پونزده‌ سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده... که حالِت با چیز دیگه‌ای خوب نمی‌شه... عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه...


پل چوبی-مهدی کرم پور


هی هول هولکی میام و میرم و یادم میره از چیزهایی که این روزا برای نی نی عشقم خریده میشه بنویسم ...

از تختش که 20 آذر تحویلشه و از پرده که هنوز نخریدم و صندلی ماشین و وان که باید بگیرم و متأسفانه نتونستم تهیه کنم فعلاً ...

کاش همون روزی که فهمیدم براش خرید کرده بودم که به این روزا نیفته ...

ولی بیستم ایشالا اتاقش شکل میگیره ...

همسری عاشقتم برای همه عمرم ...

راستی ... آخرین باری که رفتم سونو دکتر یه عکس چهاربعدی از عشقم بهم داد که اینقدر نازه که خدا میدونه ، خداکنه وقتی به دنیا میاد هم همونطور باشه ...

تا حالا نشنیده بودم کسی عکس نی نی سونوش رو اینقدر تعریف کنه ولی نی نی ما خیلی ناز بود خدائیش ...

خداکنه سالم باشه ، خوشگلیش پیشکش من

هول هولکی اومدم بگم ؛ خداااااااااااااااااااااایا شکرت ، ما خوبیم

هول هولکی اومدم بنویسم و برم ...

همسری در حال رگ گیری میگو برای دردونه شه که شاید یه کم باهوشتر شه و من هم که اصلااااااااااو ابدا اعتقادی به این مسئله ندارم در حال راه فراری برای خوردن این خوراکی خوشمزه ...

بهرحال این روزها از هر روز دیگه ای بهترم ، پسر نازنینم هم در حال رشد در درون ما می باشد و اصلاً هم به خودش زحمت نمیده کمی مراعات شبهای مارو کنه ...

شبها خوابم کم و منقطع شده و طفلکی عشقم هم پا به پای من ...

امروز از شدت کلافگی و خستگی نصف شب یواشکی بیدار شدم و نقل مکان کردم به کاناپه پذیرایی ، هوا بس ناجوانمردانه سرد بود ولی نرمی کاناپه آرامش بیشتری رو نصیبم میکرد ، ولی به محض اینکه همسر عزیزتر از جان متوجه شد صدام کرد و نذاشت که به خواب ناز ادامه بدم ، چونه تجربه سرمای حاصل از خوابیدن روی کاناپه رو داشت و من رو به ناچار برگردوند سرجام ... 

ولی یه جورایی هردومون هنوز نمیدونیم آینده با حضور گل پسرم چه رنگی میشه ، در نتیجه یه کم تو ابهامیم ...

برامون دعا کنید ...

دوستون دارم

کودک درونم

پنجشنبه به دیدن کودک درونم رفتم ، هر چیزی کافی بود تا من را به هیجان بیاورد ...

از دکتر خواستم اجازه فیلمبرداری بدهد و او هم انصافاً مخالفت نکرد ...

دنیا برایم رنگی تر شد ، روی زیبای فرزندم را دیدم ، خروار خروار شادی نصیبم شد ... الهی که نصیب همه بشود ...

و جمعه به خرید برای یکی یکدانه مان ... هرچند که من مثل یک فرد عادی نمیتوانم به این امورات برسم ولیکن به حداقل ها قناعت کردم ...

کالسکه مدل ایکس ال ار مک لارن + چند تا کلاه + آویز بالای تخت و چند عروسک + چند سرهمی تو خونه و یک شلوار جلو پیشبندی 

الهی که به سلامتی استفاده کند نازنینم

یعنی ما پیر میشیم ؟

هیچ وقت توی عمرم پیش نیومده اینقدر از گذر زمان تنفر داشته باشم ...

هرچند اگر زمان نگذرد سکون و رکود آدم را دیوانه میکند ، ولی شاید کمی کمتر از این سؤال همسری که گهگداری از من میپرسد ...

یعنی ما پیر میشویم ؟؟؟

سؤالی که دلم میخواهد سرم را به کوبم به دیوار ... فکر کردن به چیزی که اصلاً خوشایندم نیست مرا سخت به چالش میکشد و این همسر من در واهمه از دست دادن این روزهای خوش گاهی این سوال را زمزمه میکند ... در جواب اینکه فرزندمان به دنیا بیاید ... میگویم : می آید ، برای اینکه ما را پیر کند و همسر با چنان حسرتی میپرسد که یعنی ما پیر میشویم ؟ و من حاضرم تمام هستی ام را نثارش کنم تا این فکر آزارش ندهد...

امروز به دیدار فرزند بیست و نه هفته و سه روزه مان میرویم ، با یک دنیا شوق ...

برای سلامتیش دعا کنید